در فرایند مشاوره یکی از راهبردهای بسیار مفید استفاده از متل ها و داستاهای حقیقی یا تخیلی است. طی تحقیقات انجام شده میزان مقاومت مراجعان در برابر نکاتی که به وسیله داستان ارائه می شود کمتر از وقتی است که بخواهیم مستقیما مطلبی را به مراجع گوشزد نماییم در واقع به هنگام بیان نکته مورد تاکید بوسیله داستان ، مراجع ان را با کرتکس مغزش پردازش می کند و لی اگر همین نکته را به صورت مستقیم به مراجع بیان نماییم مغز کهنه فرد است که پا به میدان می گزارد و واکنش هیجانی نشان دادن و مقاومت مراجع را به دنبال دارد . داستانی که در ادامه مطلب ملاحظه می فرمایید از سری داستانهایی است که ابتدا به ساکن ، مخاطبش شاید خود مشاوران و درمانگران می باشند. این داستان ” پذیرش بی قیدو شرط ” را در قالب ساده و قابل فهم به تصویر کشیده است . در این داستان صرفنظر از رفتارهایی که پسر در گذشته انجام داده است ، درخت هیچ وقت در مورد پسر قضاوت نمی کند ، بلکه تنها سعی می کند چیزهایی را که او نیاز دارد مورد ارزیابی قرار دهد. بدین طریق نیز مشاوران و درمانگران می توانند مراجعان خود را بدون قید و شرط بپذیرند و و رفتارهای مراجع را از ارزش انسانی او جدا کنند و به آنها احترام بگذارند اینگونه است که مراجع دیگر لزومی نمی بیند از مکانیزم های دفاعی استفاده کند وفرایند درمان را به تعویق بیندازد.
درخت بخشنده
روزی روزگاری درختی بود. و او پسرک کوچولوئی را دوست می داشت. و پسرک هر روز میآمد. و برگهایش را جمع می کرد، و از آنها کلاه می ساخت. از تنهاش بالا می رفت، و سیب میخورد. پسرک هر وقت خسته میشد زیر سایهاش میخوابید. او درخت را دوست میداشت. و درخت خوشحال بود. اما زمان میگذشت، و پسرک بزرگ می شد و درخت اغلب تنها بود. یک روز پسرک نزد درخت آمد. درخت گفت: پسر از تنهام بالا بیا، با شاخههایم تاب بخور، سیب بخور و در سایهام بازی کن. پسرک گفت: من دیگر بزرگ شدهام، می خواهم چیزی بخرم و سرگرمی داشته باشم. من پولی ندارم. من تنها برگ و سیب دارم. سیبهایم را به شهر ببر، بفروش آن وقت پول خواهی داشت. پسرک از درخت بالا رفت، سیبهایش را چید و برداشت و رفت. اما پسرک دیگر تا مدتها بازنگشت. درخت غمگین بود. تا یک روز پسرک برگشت. درخت از شادی تکان خورد و گفت از تنهام بالا بیا. پسر گفت: آنقدر گرفتارم که فرصت بالا رفتن از درخت را ندارم. من خانهای می خواهم که خودم را در آن گرم نگاه دارم، زن و بچه می خواهم. می توانی به من خانه بدهی؟ درخت گفت: من خانهای ندارم، تو می توانی شاخههایم را ببری و برای خود خانهای بسازی. آنوقت پسرک شاخههایش را برید تا برای خود خانهای بسازد. اما پسرک تا مدتها بازنگشت. وقتی برگشت، درخت به او گفت: بیا، پسر، بیا و بازی کن. پسرک گفت: دیگر آنقدر پیر و افسرده شدهام که نمی توانم بازی کنم. قایقی می خواهم که مرا از اینجا به جائی دور برد. تو می توانی بمن قایقی بدهی؟ درخت گفت: تنهام را قطع کن و برای خود قایقی بساز. و پسر تنۀ درخت را قطع کرد، قایقی ساخت و سوار بر آن از آنجا دور شد. پس از زمانی دراز پسرک بار دیگر برگشت. درخت گفت: متأسفم که چیزی ندارم تا بتو بدهم. پسرک گفت: من دیگر به چیزی احتیاج ندارم. بسیار خستهام. فقط جائی برای نشستن و آسودن می خواهم. درخت گفت: بسیار خوب، تا جایی که می توانست خود را بالا کشید، و گفت: بیا پسر، بیاروی کنده ی من بنشین و استراحت کن. و پسرک روی کنده ی درخت می نشیند و با چشمانی اشکبار بابت همه ی چیزهایی که درخت در طول این سالها به او بخشیده است از او تشکر می کند ، درخت خوشحال بود.
منبع: ناشناس