تجربه شخصی

دیروز با مادرم دعوام شد حسابی بهش توپیدم بعد از اون دیدم مادرم گریه می کنه فریاد زدم دیگه با این کارات بیشتر از این حالمو خراب نکن…گفتم چه احساسی بهت دست داد وقتی دیدی مامانت گریه می کنه گفت هیچی اعصابم خرابتر شد گفتم خب چیکار کردی گفت هیچی رفتم تو اتاق به گروههای مجازی سر زدم و با اونا حرف زدم گفتم چی می شد اگر می رفتی سراغ مادرت و ازش معذرت خواهی می کردی گفت اخه تقصیر اونه به من الکی گیر می ده گفتم خب با وجود این چی می شد می رفتی سمتش و بغلش می گرفتی و ازدلش در می آوردی گفت از این کارا بدم میاد گفتم چطور گفت چندشم می شه گفتم یعنی دقیقا  چطور می شی گفت بدنم یجوری می شه اصلا دوست ندارم مادرم یا کسی منونوازش کنه بغلم کنه حرفهای خوب بهم بزنه بدم میاد  … گفتم دقت کردی چقدر روحت زمخت شده … نگام کرد ادامه دادم  روحمون نیاز به نواختن داره اگه نوازیده نشه زمخت می شه کرخت می شه جمود میشه خشک می شه ما با نوازشهایی که می شنویم یا می بینیم به روحمون تلنگر و ضربه می زنیم تا از حالت کرختی و جمود در بیاد …. به من بگو چی می شه که انقدر روحت جمود شده…. اشک رو دیدم تو چشماش… چقدر این اشکات ارزشمنده انگاری در قلبتو باز کردی …. خیلی برام گرانبهاست این اشکات … گفت با چشمانی اشکبار گفت یادمه شش سالم بود رو پله خونه مادربزرگم نشسته بودم من تا اون سن نیاز داشتم به نوازش همش از مادرم می خواستم که نوازشم کنه اما اونجا که گریه کردم هیشکی محلم نکرد و من دیگه بعد اون نخواستم کسی به سمتم بیاد نوازشی کلامی یا غیر کلامی نثارم کنم …. گفتم میدونی انقدر دردت اومد تو یه دیوار کشیدی دور خودت تا از هر نوع آسیب و دردی محفوظ بمونی … اما این زرهی که پوشیدی روحتو منجمد کرد… ازت می خوام به خودت کمک کنی روحتو ورز بدی از این جمادیت در بیاری …

سواد عاطفی، گمشده ای که گاهی ما رو به حد یک معلول عاطفی ناتوان می کنه…

یادداشت دکتر فاطمه قلی پور 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.